نخ نما شدن قالی و جامه و جز آن، سوده و فرسوده شدن آن به کثرت استعمال چنانکه پود آن برود و تار که در زیر پود از چشم پنهان بود نمایان گردد. مندرس شدن. فرسوده شدن
نخ نما شدن قالی و جامه و جز آن، سوده و فرسوده شدن آن به کثرت استعمال چنانکه پود آن برود و تار که در زیر پود از چشم پنهان بود نمایان گردد. مندرس شدن. فرسوده شدن
افشاندن آب کم بر چیزی. (یادداشت مؤلف). رطوبت دادن و مرطوب کردن چیزی را. آبی اندک بر چیزی افشاندن: نم زدن تنباکو را، نم زدن لباس را پیش از اتو کشیدن: چو شد ز نم زدن ابرهای فاخته گون درخت باغ چو طاووس جلوگی خرم. سوزنی. هرکه در عاشقی قدم نزده ست بر دل از خون دیده نم نزده ست. خاقانی. ، در تداول، چشمش نم نزد، مطلقاً گریه نکرد. هیچ اشک در چشمش نیامد. اصلاً متأثر نشد
افشاندن آب کم بر چیزی. (یادداشت مؤلف). رطوبت دادن و مرطوب کردن چیزی را. آبی اندک بر چیزی افشاندن: نم زدن تنباکو را، نم زدن لباس را پیش از اتو کشیدن: چو شد ز نم زدن ابرهای فاخته گون درخت باغ چو طاووس جلوگی خرم. سوزنی. هرکه در عاشقی قدم نزده ست بر دل از خون دیده نم نزده ست. خاقانی. ، در تداول، چشمش نم نزد، مطلقاً گریه نکرد. هیچ اشک در چشمش نیامد. اصلاً متأثر نشد
دهی است از دهستان ترکه دز بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز و در حدود 100 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و کارگری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان ترکه دز بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز و در حدود 100 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و کارگری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
به لغت زند و پازند جامی باشد که بدان شراب و آب و امثال آن خورند. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند پیالۀ شراب خوری و آب خوری. (ناظم الاطباء). پهلوی، یام (جام) و هزوارش مانه = منه است و این هزوارش را بیشتر مانمن می خواندند. در بندهشن ص 229، مانمن. (حاشیۀ برهان چ معین)
به لغت زند و پازند جامی باشد که بدان شراب و آب و امثال آن خورند. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند پیالۀ شراب خوری و آب خوری. (ناظم الاطباء). پهلوی، یام (جام) و هزوارش مانه = منه است و این هزوارش را بیشتر مانمن می خواندند. در بندهشن ص 229، مانمن. (حاشیۀ برهان چ معین)
رفتن. اقامت نکردن. دوام نیاوردن. مقابل ماندن، مردن. درگذشتن. (یادداشت مؤلف) : چون عم او اردشیر که جای پدرش گرفته بود نماند. (فارسنامۀ ابن بلخی). در آن وقت که حالت شیخ به کمال رسیده بود و پیر ابوالفضل حسن نمانده. (اسرارالتوحید ص 17). در موصل نماند سن او به نودوشش رسید. (جامعالتواریخ). نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید دور از رخت این خستۀ رنجور نمانده ست. حافظ. ، رها نکردن. نگذاشتن. (یادداشت مؤلف) : نماند ایچ در دشت اسبان یله بیاورد چوپان به میدان گله. فردوسی
رفتن. اقامت نکردن. دوام نیاوردن. مقابل ماندن، مردن. درگذشتن. (یادداشت مؤلف) : چون عم او اردشیر که جای پدرش گرفته بود نماند. (فارسنامۀ ابن بلخی). در آن وقت که حالت شیخ به کمال رسیده بود و پیر ابوالفضل حسن نمانده. (اسرارالتوحید ص 17). در موصل نماند سن او به نودوشش رسید. (جامعالتواریخ). نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید دور از رخت این خستۀ رنجور نمانده ست. حافظ. ، رها نکردن. نگذاشتن. (یادداشت مؤلف) : نماند ایچ در دشت اسبان یله بیاورد چوپان به میدان گله. فردوسی
سخن جویده جویده و تو دماغی تانی و درنگ بسیار در سخن گفتن: (شنوندگان او یعنی سید میران و هما از من منهای نا مفهومش رو هم رفته چیزهایی که باید بفهمند فهمیدند.) (شام. 363)
سخن جویده جویده و تو دماغی تانی و درنگ بسیار در سخن گفتن: (شنوندگان او یعنی سید میران و هما از من منهای نا مفهومش رو هم رفته چیزهایی که باید بفهمند فهمیدند.) (شام. 363)